۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

روحیات کیهانگرا و ناسیونالیسم

بختیار علی

ترجمه: افراسیاب گرامی

یکی از ویروسها و آفتهای کشنده‌ای که‌ قرن نوزدهم و بیستم برای جامعه‌ بشری فراهم آورد، تفکر ناسیونالیستی بود. این دو قرن جدا از همه‌ عصرها، به‌ گونه‌ی غیرقابل انتظار ایده‌ها‌، اندیشه‌، مذهب و علوم فراوانی را تولید نمود. در میانه‌های این دو قرن، انسان صدها نوع خیال، ایده‌ و تئوریهایی را فراهم آورد که‌ بیشترین آنها به‌شیوه‌ی عملی تحقق یافتەاند...


این اقدامات بسته به‌ مکان و زمان آن پیامدهای مختلفی به‌ همراه‌ خواهد داشت، یکی از ایدئولوژیهای بسیار ترسناک و کشنده‌ای که‌ در میانه‌ی این دو قرن ظاهر گردید، تفکر "ناسیونالیستی" بود. ویروسی جهانشمول که‌ هیچ گوشه و کناری در این کره‌ خاکی از آن مصون نماند و کمتر روح و عقلی را مشاهده‌ میکنیم که‌ به‌ دام آن نیفتاده‌ باشند. رخنه‌کردن در همه‌جا و در میان همه‌ فرهنگها هم شهامت می خواهد و هم اینکه‌ کمتر کسی به‌ آن می پردازد.

ناسونالیسم، سرطانی عقلانی و اخلاقی بزرگ است که‌ به‌ هر شکلی بریده‌ شود، به‌ شیوه‌ای دیگر، و از جای دیگر و با نقابی متفاوت دوباره‌ ظاهر میشود. به‌ نظر من، مشکل اساسی و بزرگ ناسیونالیسم این است که‌ این ویروس ابتدا از دل غرب و با پروسه‌ انقلاب صنعتی و با خواست سرمایه‌داری برای توسعه‌ و گسترش در دنیا رشد نمود. به‌ این معنا، زمانی می آید کە تمام قدرت مدرنیته‌ و پیشرفتهای علمی را در اختیار و خدمت خویش قرار میدهد. ابتدا ملتهای غربی به‌ این ویروس مبتلا گشتند، ابتلایی که این تصور را در میان آنان به دنبال داشت که‌ آنها از جنسی دیگرند و باید ملل، رنگ و نژادهای دیگر در برابر آنان کرنش کنند و خدمتکارشان باشند، بعدها این بیماری از غرب به‌ تمام ملل بزرگ، قدرتمند و امپراتوری هایی که‌ مرکز قدرت جهان بودند سرایت نمود. حتی‌ ملتهای کوچک و تحت سلطه‌ همان مکانیزم ملیگرایی را به‌ عنوان تنها ابزار برای دفاع و حفظ موجودیت خویش، به‌کار میبرند. ترسناکی این ایدە زمانی است که قربانیان ناسیونالیسم، هیچ ابزار و دلیل و ایده‌ای دیگری غیر از ناسیونالسیم برای دفاع از خود نمی یابند. به‌ این ترتیب آن گرداب ابدی و تاریک، تا به‌ امروز در زندگی بشری ادامە داشتە است و "ملت ضد ملت، و ... غیره‌" نمایان گشتە است، به‌ گونه‌ای که‌ در کره‌ی خاکی ملتی را نمی توان یافت که‌ دشمن بزرگی نداشته‌ باشد و خود را در معرض خطر نبیند.

بزرگترین علت رشد ویروس ناسیونالیسم در این است که‌، ملتهای تحت ستم و قربانیانی همانند ما، دچار این توهم می شویم که‌ گمان میکنیم به‌ جای انتقاد از ناسیونالسیم، دریافت و نگهداری این ویروس در وجودمان ما را مصون نگە خواهد داشت، اینجاست که این تئوری و نظریه‌ ترسناک سربرآورده‌ و مشکلات ما را به ضعف در "احساس ملی" نمایان می سازد، چراکه‌ این ویروس را به‌ خوبی نگهداری نکردەایم و به‌ خوبی طاعون آن در جسم و روح ما رشد نکرده‌ است.

در واقع انسان برای اینکه‌ ملت خود را دوست داشته‌ باشد، فرهنگ و زبان خود را توسعه‌ دهد، از آزادیهای سیاسی خویش دفاع کند، کم تا بیش لازم نیست ناسیونالیست باشد. من عاشقانە زبان کوردی را دوست دارم، در شگفتم به‌ توانایی بی نهایتی که‌ در این زبان وجود دارد، اما اگر این دوست داشتن همجوار عقلیتی ناسیونالیستی باشد، به‌ نوعی بردگی تبدیل میشود، به‌ نوعی زندان که‌ از فرهنگ و زبانهای دیگر مرا دور میسازد. این تصور که تنها زبان کوردی زیباست، تنها این زبان می تواند شاعرانه‌ و عاشقانه‌ باشد را می توان به ناسیونالیسمی نسبت داد که انسان را در خانه‌ی خویش زندانی می سازد، به‌ گونه‌ای که‌ خارج از چهار دیواری خود، کور و در جهان گم میشود.
در واقع "ناسیونالیسم" و پراکتیزه‌ نمودن هویت خود در قالب یک زبان و تفکر که در یک ساختار فرهنگی و سیاسی قرار می گیرد، دو مسئلەی متمایز از یکدیگر هستند. ادغام عمدی این دو سطح برای آن است تا انسانهای ساده‌ ناسیونالسیم را به‌ عنوان سرنوشت نهایی خود تلقی نمایند تا بدین وسیلە همەی راهکارها در ناسیونالیسم خلاصه شود. این در حالی است طلب حقوق، آزادی و زبان را می توان به عنوان سه‌ سلاح تماما كارآمد‌ ضد ناسیونالیسم قلمداد نمود، نه‌ به‌ عنوان سه‌ سلاح کارآمد ناسیونالسیم.

در سالهای اخیر، مدام از این تز دفاع کردەام که‌ تاکید کردها بر گفتمان ناسیونالیستی، بازتولید همه‌ سیستمهایی ایدئولوژیکی است که‌ نمیخواهند کردها آزاد گردند، اینجاست کە جنبش ناسیونالیستی کردی مدام سیستم "بردگی ناسیونالیستی" را در شرق بازتولید می کند. جای تعجب نیست که‌ کردها همیشه‌ مبارزه‌ میکنند، اما مدام بیشتر و بیشتر در قعر بردگی و تحت ستم بودگی و به حاشیه رانده شدن فرو می روند، چرا که‌ با این مبارزه‌ به‌ جای اینکه‌ برای رهایی از معبر ناسیونالیسم تلاش کنند، بیشتر و بیشتر گودال را عمیقتر و در آن غرق میشوند.
اینکە تنها راه‌ ممکن این است که‌ ما صاحب دولت شده‌ و حقوق خود را تامین کنیم، گذار از سقوط ناسیونالیسم است. سقوط ناسیونالیسم نیز بدون پروسه‌ انتقادی درازمدت و زیرورو کردن تمام بنیانهای ضدانسانی آن بوجود نمی آید. اینجاست که تنها راه‌ ممکن که‌ ما را از سیطرەی ستم ناسیونالیسم رها میسازد، دوری جستن از نزاع ناسیونالیسم بر علیه‌ ناسیونالیسم است. بدون تحول ژرف در جوهره‌ی جنبش سیاسی کرد، و انتقاد از ناسیونالیسم در تمامی عناصر، پیامدها و انواع آن به‌ عنوان جوهره‌ گفتمان سیاسی این جنبش نهادینه‌ شدە، مشکل است که‌ ما کردها در همه‌ بخشهای کردستان از این تونل تاریک گذر کنیم ... البته‌ با آگاهی تمام از این واقعیت که‌ عوامل پیشگیری از زبان، حقوق و آزادی من، ناسیونالسیم است و این که‌ زبان و آزادی مرا تضمین میکند، مخالفت با ناسیونالیسم است نه‌ جنگ ناسیونالیسم علیه‌ ناسیونالیسم.

پیداست که‌ روحیات جهانشمول، مدام مشکل اساسی و ژرف با ناسیونالیسم و بردگی انسان در قالب ملت داشته‌اند. در اینجا منظور آن دسته‌ از جنبشهای سیاسی نوین نیست که‌ از "شهروند جهانی" صحبت میکنند و در این سالهای اخیر فیلسوفان بزرگی چون دریدا، ژولیا کریستیوا و آنتونیو اتینا بالابار پیشاهنگ آن بودند، بلکه‌ منظور آن آنتی ناسیونالیستی است که‌ فراتر از سلطه‌گی و گستردگی ناسیونالسیم، در میان روشنفکران بزرگ جهانی جریان داشته‌ است... آن روحیات کیهانی حتی در میان آن دسته‌ از نویسندگان و فیلسوفان کم تا بیش در این دوره‌ یا دیگر دوره‌ها تهی از هوا و هوس ناسیونالیستی نبودند، اما خطرناکتر این است که‌ همیشه‌ ناسیونالیستها در تلاشند که‌ آن دسته‌ از روحیات کیهان گرا را کوچک نمایند و از بین ببرند. ناسیونالسیت می خواهد تمام نویسندگان بزرگ و وجدانهای بزرگ را به‌ ناسیونالیست تبدیل کند. در سالهای دهه‌ی سی که‌ ایدئولوژی نازی در جریان بود، خوانشی مخصوص و ترسناک ادبی سربرآورد که‌ روحیات کیهانی داخل این ادبیات را درون ناسیونالیسم زندانی نمود.

تغییر نیچه‌ یا گوته‌ یا شیللر به‌ عنوان پیامبر و مژده‌بخش روح نازیسم، بخش ترسناکی از تبلیغات نازیها بود. همانند عربهای ناسیونالیست در سالهای اخیر کە بە قصد قهرمان سازی، به‌گونه‌ی گسترده‌ تاریخ را شخم می زنند. این روزها به‌ مقاله‌ی برخوردم که‌ در سال 1928 هربرت سزارتس در باره‌ی "شیللر و قرن بیستم" نوشته‌ است، در آن مقاله‌ به‌ وضوح مشاهده‌ میکنیم که‌ چگونه‌ برداشت محدودگرای ناسیونالیسم می خواهد روحیات کیهانی را کوچک نماید و در بطن کوچک ملت جای دهد. نزد سزاریس اشعار شیللر تعبیر از روح شعر نمی کند، بلکه‌ تعبیریست از "آلمان". نیز بر آن باور است که‌ در همه‌ صحنه‌های تئاتر شیللر "خودآگاه‌ یا ناخودآگاه‌ سربازی آماده‌ است". تعبیر نویسنده‌ از سربازی است با روحی انقلابی و شکست ناپذیر آلمانی، روحی رهایبخش که‌ با پدیده‌هایی که‌ به‌ آسانی در خدمت روح جمعی ملی نیستند، می جنگد.
این تنها نمونه‌ایست برای فهم بیشتر اینکه‌ چگونه‌ ناسیونالیسم، روحیات جهانشمول را کوچک مینماید. به‌ همین خاطر بیشتر مخترعان بزرگ قرن بیستم مستقیما در برابر ناسیونالیسم به‌ عرصه‌ می آیند. در اینجا تنها دو نمونه‌ را به‌ عنوان مثال ذکر می کنم، یکی تاگور و دیگری بورخیس که‌ فکر می کنم هردو کم و بیش برای خواننده‌ی ما آشنا باشند. تاگور در مقاله‌ای می نویسد"من علیە ملتی مشخص نیستم، بلکه‌ در کل با تفکر ملت ضدیت دارم"، به‌ باور تاگور بزرگترین خطر ناسیونالیسم این است که‌ توانایی انسان را در فداکردن خود به‌ گونه‌ای بد به‌کار می گیرد و از معانی آن خارج میشود و از ارزشهای اخلاقی آن می کاهد. ناسیونالیسم انسانها را چنان دچار شیفتگی می کند که‌ می پندارد فداشدن برای ملت بالاترین بها و بلندترین ارزش خواهد بود. این ایدئولوژی ترسناک، انسان را وادار به‌ کینه‌توزی می نماید، در حالی که‌ گمان میکنند در حال انجام وظیفە است و برای آزادی می جنگند. از دید تاگور، ناسیونالیسم رویای بزرگ مبارزان راه‌ آزادی را به‌ خدمت بردگی درمی آورد.

بورخیس در حاشیه‌ بحث تاگور، رویکرد او را به‌ فرجام رساند و می گوید "ناسیونالیسم انسانها را تنها به‌ طلا و قدرت آراسته‌ نمی کند، بلکه‌ سرکشی و مرگی شرافتمندانه‌ بە آنها تقدیم می کند". بورخیس بدانجا میرسد که‌ آن عبارت مهم و قابل توجە را متذکر می شود کە، به‌ باور من تعبیری کلی از جوهره‌ی تناقض آمیز و ترسناک، همه‌ اخلاقهای ناسیونالیستی را بنا نهاده‌ است. بورخیس می گوید "آن کسی آماده‌ شهید شدن باشد، مهیای جلاد شدن هم دارد".
تاگور و بورخیس، دو روح جهانشمول گرا، یکی از هندوستان و دیگری از آرژانتین هستند. مبارزه‌ تاگور بر ضد استعمار انگلستان در هندوستان، مسیر فرهنگ انگلیسی را به‌ عنوان خورشیدی ببیند سد نکرد و از همان ساختاری که‌ ستم ناسیونالیستی را تولید می کرد جدا سازد. اینجاست که‌ تاگور در نتیجە تلاقی روح شرقی و غربی به‌ عنوان یک سوفی کیهان گرا پرورش یافت و برای همیشه‌ نمادی از همبستگی روحی عمیقی است که‌ تمام بشریت را با هم پیوند میدهد.
بورخیس به‌ همان روش، کوری و نابینایی راه‌ را بر او نبست تا همه‌ فرهنگهای کره‌ خاکی را به‌ خانه‌ خویش تشبیه‌ نماید، خود را یک اروپایی بداند و قدرت اندیشه‌ و آثارش را به‌ فرهنگ چینی و اسلامی گسترش ندهد. او در یکی از مقالات خود به‌ نام "چرا خود را مثل یک اروپایی می بینم" که‌ در سال 1985 نوشته‌است، فکر میکند که‌ رویداد بزرگ اروپا این است که‌ از یاد بردە که آنجا‌ اروپاست، به‌ این معنا که‌ از یاد برده‌ شده‌ که‌ مهد ظهور روح کیهان گرا و فراتر از روحیات ملی گرا باشد. بورخیس علت همه‌ تراژدیهای بزرگ قرن بیستم را خود بزرگ بینی انگلیسی، فرانسوی و آلمانی بودن اروپاییها میداند، نه‌ به‌ مانند یک اروپایی. ارزیابی او از تراژدی آرژانتین زمانی است که‌ آرژانتینیها تصمیم به‌ دورشدن از رگ و ریشه‌ی اسپانیایی گرفتند و خود را از اروپا جدا ساختند. هر کدام از تاگور و بورخیس به‌ ما میگویند که‌ خیزش در جولانگاه‌ ملت، مدام ملتها را ایستا، در بطن خویش، وامانده‌ و توسعه‌ نیافته‌ نگە می دارد. تا زمانی کە ملتها بیشتر خود را در دایره‌ی فرهنگهای بزرگتر به‌ حاشیه‌ می رانند، بیشتر دچار توهم و خیالهای دروغ پردازانە شده‌ و سریعتر بە کجراهە گام می نهند. بر این باورم کار روشنفکران این است که‌ به‌ لحاظ زمان و مکان، ملت را از توهمات خود رها سازند و نماینده‌ آن روحیات کیهانی باشد که‌ فرهنگهای کوچک و ناسیونالیستها از آن می هراسند، بە دلیل اینکە تنها راه‌ ممکنی است که‌ ملتی کوچک را از برداشت ناسیونالیستها بزرگ در امان نگه‌ می دارد و نیز تنها راه ممکن از رهایی مرگ در صدف خویش است.
منبع: هفته‌نامه‌ "ئاوێنه‌".

هیچ نظری موجود نیست: